مصطفی فتاحی اردکانی



توی اتاق، پشت میز کارم نشسته ام. اصلا دست و دلم به کار نمی رود. پلک های چشمم کاملا جیوه ای شده اند و قدرت بالایی میخواهد که بر مغناطیس بین دو پلک فائق بیایم. در ذهنم جزیره ای دور افتاده در وسط آبی دریا تصور می کنم که فقط به اندازه دو درخت نارگیل جا دارد، دو درخت نارگیلی که حد فاصل آنها با یک ننو پر شده، ننو زرد رنگ. و من! و من با یک پیراهن آستین کوتاه گل گلی و شلوارک شش جیب روی آن خوابیده ام. با اینکه برگ های درخت مانع آفتاب هستند ولی باز هم برای محکم کاری کلاه حصیری لبه داری را حائل صورت کرده ام. و آچنان بی وزنم که با نسیم خنکی که از دریا می آید ننو تاب می خورد

در همین افکارم که چشمانم بسته می شود و سرم می خورد روی کی برد الندتذدا دئندتذا




+تا فردا

1-ایران باز هم از جام ملت ها حذف شد. به اینکه چرا اینطوری با بکش زیرش به نیم نهایی رسیدیم کار ندارم. و کارم با اون دوستانی هست که تا دیروز بعد از ظهر تیم ملی رو در حد عرش بالا برده بودند و می گفتن به غیر از ایران تیمی نیست که در حد و اندازه های قهرمانی باشه. و وش رو مثل خدا می پرستیدند ولی با حذف تیم ملی الان به امیر عابدزاده نیمکت نشین هم انتقاد دارند و وش رو با خاک یکسان کردند.

آخه فدات شم یا رومی رومی یا زنگی زنگی


2- اگر دندون نهفته دارید برید جراحی کنید و در بیارید، به گفته بعضی از دندون پزشکا که میگن تا درد نگرفته کاری باهاش نداشته باش کاری نداشته باشید. من کاری بهش نداشتم و الان باید تا 26 اسفند درد بکشم و خدا خدا کنم که جراح زودتر وقتش خالی بشه که دندون منو جراحی کنه. به قولی درد دندون خر است


3-همین


دیشب به این فکر می کردم که قصه ای که شروع کردم رو نیمه تموم گذاشتم و دیگه هم دنبالش رو نگرفتم. بعد یه کم که فکر کردم توی وبلاگ هایی که دنبال می کنم از این مدل قصه کم نیست

بد نیست یه چالش قصه های نا تموم درست کنیم و داستان های نیمه کارمون رو تموم کنیم

قرن خیلیه. یعنی واقعا خیلی زیاده. و فکر کنم ربع قرن هم نباید کم باشه. حالا من دیگه کی هستم که یه ربع قرن به اضافه دو سال هست که زنده هستم.

یلدایی که گذشت، روز قبلش دقیقا یه ربع و دوسال شد که من نفس کشیده بودم .

هنوز هم دوست دارم یه سیاهه درست کنم از آرزوی های روز تولدم مثل همون هایی که چند سال پیش درست کردم. ارزوی های بزرگ و کوچیک که برآورده شدنش واقعا خوشحالم می کنه. مثل کتاب مندار منطقی که بهم دادن. یا اون لاک پشت کوچولو که اسمش راسپینا بود و عمرش به دنیا نبود.
راستی آدم چقدر با چیز های دم دستی می تونه خوشحال بشه.

متنی که تو ادامه مطلب آوردم. تایپ شده از روی برنامه "اقیانوس آرام 2" هست. این برنامه از شبکه 2 پخش میشه. و این متن نوشته شده توسط یه جانبازه که مهمون برنامه بود. جانبازی که دو تا پاش قطع شده بود و این متن رو تو 27 سالگی جانبازیش نوشته. 


ادامه مطلب

من تا قبل از وزود به دانشگاه لب به هیچ دودی نزدم. یعنی چنان پاستوریزه بودم که اگر مینی بوس دود زایی هم کنارم رد می شد. لب به دودش نمی زدم. ولی بودم، در جمع هایی که قلیون و سیگار برایشان چیز عجیبی نبود.
سال اول دانشگاه به واسطه تعارف دوستان با اسباب سرگرمی به نام قلیون آشنا شدم. که گاها تنها سرگرمی جمع های دانشجویی بود. و پس آن باز هم به تعارف دوستان با سیگار
البته قلیون به واسطه مراحل آماده سازی همیشه و همه جا در دسترس نبود. ولی سیگار رفیقی بود که همیشه و همه جا کنار آدم می موند.
البته زمان رفاقت من با دود مدت زیادی طول نکشید. چون یک روز در راه بازگشت از دانشگاه در حال سیگار کشیدن بودیم که به خودم آمدم من! کسی که لب به دود نمی زد. در عرض یک هفته تقریبا روزی دو سه نخ سیگار کشیده بودم. از همون جا سیگار رو گذاشتم کنار و در تعارفات بعدی دوستان همیشه همراه می گفتم که الان نمیخوام. تو ترکم. دستت درست.

چرا اینا رو اینجا گفتم؟

چون دیروز با خبر شدم یکی از دوستان ورزشکار که به شدت خوش هیکل و نیرومند بود گرفتار دام اعتیاد شده. که حتی قدرت بالا کشیدن دماغش را هم ندارد . آنهم به دلیل شب نشینی ها دوستانه با سرگرمی قلیون

دوستان عزیز من، خوانندگان وبلاگ، نمی خواهم شما را نصیحت کنم که دنبال دود نروید. چون رطب خورده کی کند منع رطب. ولی اگر برای اینکه سرگرم باشید، جلوی رفقا کم نیاورید، چون همه میکشن منم میکشم و دنبال دود درفته اید. کم کم بذارید کنار
سرگرمی های باحال تری هم تو گوشی موبایل پیدا میشه. تو جمع سیگاری ها بگی من نمی کشم یا تو ترکم خیلی هم کلاس داره.
اگر هم می گی فشار زندگی خیلیه نمیشه بدون سیگار تحمل کردو باید بگم سیگار که بکشی از فشار زندگی کم نمیشه. یه کاری کن فشار کمتر بشه. نه اینکه فشار رو کمتر حس کنی

علاقه مندی به یک تیم فوتبال دلایل مختلفی داره.یکی چون همراه با برادرش رفته استادیوم از اون به بعد طرفدار اون تیم شده. یکی دیگه با دیدن التهاب باباش سر دیدن بازی یه تیم به یه تیم علاقه مند شده. شاید هم یکی باشه که سر کل کل تو بچگی رفته و طرفدار تیم رقیب طرف مقابلش شده. ولی من تا اونجایی که یادم میاد. نه برادری داشتم که خوره فوتبال باشه. نه پدری که برای تماشای فوتبال وقت بذاره. نه دوست فوتبالی که کل کل داشته باشیم. من با دیدن بازی تیم های محبوبم از تلویزیون اول منچستری و بعد پرسپولیسی شدم.

از اونجایی که من هنوز به سی سالگی نرسیدم پس آخرین قهرمانی لیورپول رو نباید در ذهن داشته باشم. و چون من از بدو تولد هم منچستری نبودم حتی کری خوانی های لیورپولی ها هم برایم آشنا نبود. طرفداران لیورپول برای من افرادی بودن که معمولا در بحث های فوتبالی در گوشه ای ساکت می نشستند و گاها به عنوان یک فرد بی طرف وارد بحث می شدند و اون هم با تیکه ای از طرف ما به مثابه لگدی بر مرده مواجه بودند. ولی همیشه این افراد برای من قابل احترام بودند چون که هیچ گاه با افول تیم خود سراغ تیم دیگری نرفتند و یک روز طرفدار میلان، رئال، بارسا، دورتمند، منچستر سیتی نشدند. 

این روحیه ثبات لیورپولی ها رو خیلی دوست دارم مخصوصا اینکه الان به ثبات در شعار هم رسیدن و آخر هر فصل میگن :" ایشالا فصل بعد"


آقاخلاصه اش اینکه دو روز آخر سفر رفتیم تا وسطایی جاده اسالم به خلال، انصافا چه جاده با حالیه. رفتیم تا اونجاش که قصابی_کبابی هاش هونجا گوسفند رو میکشن و بدون یخچال تو فضای آزاد گوشتا رو آویزون می کنن. اتفاقا چنجه های خوشمزه ای هم داره.
ناهار رو تو جنگل های همون جاده اسالم و به خلخال خوریدم و بعدش رفتم تو ساحل گیسوم تا پاسی از شب از مجاورت با دریا لذت بردیم.
شب رو رفتیم تو یه روستا نزدیک قلعه رودخان سپری کردیم و فردا صبحش حرکت کردیم طرف قلعه رودخان. پله نوردی ها قلعه رودخان با کلی غر و لند طی کردیم و یه ساعتی رو هم تو قلعه رودخان سپری کردیم. برگشتن به پائین و خواند نماز ظهر و عصر و بعد ناهار نزدیک غروب. و استراحت روی تخت های رستوران و لذت بردن از بارون تابستونی.
بعد هم صبر کردن تا صبح و حرکت به سمت اردکان. با یه توقف کوتاه تو قزوین

این بود سفرنامه من. خلاص

و اما مشکین سفر به مشکین شهر را به همه توصیه می کنم. شهری با جمعیت 74 هزار نفری که سومین شهر بزرگ اردبیل است(ویکی پدیا). سوق تازه این شهر به جذب توریست و وجود جاذبه های متنوع می تواند سفر لذت بخشی را برای همه رقم بزند. مهم ترین جاذبه گردشگری مشکین شهر پل معلق این شهر است. یک پل با نرده های فی و یک پل چوبی با محافظ طنابی. هر چند مجموعه پل معلق با سرگرمی های دیگری در پی کسب رضایت مراجعه کنندگان بود ولی بی نظمی در فروش بلیط و نبود امکانات بانکی واقعا اعصاب خوردکن بود. به نحوی که مراجعه کنندگان پس از پشت سر گذاشتن صفی طولانی با این حرف مواجه می شدند که کارت خوان نداریم برید از عابر بانک پول بگیرید. حالا عابر بانک کجاست اونطرف مجموعه. و صفی از نو برای رسیدن به عابر بانکی که هر وقت بخواهد پول می دهد. و برگشتن به صف اول برای تهیه بلیط. ولی با ورود به پل های معلق کاملا اعصاب خوردی های گذشته فرو می ریزد و برای بعضی با ترس و برای بعضی با هیجان جایگزین می شود. نکته نادلچسب دیگری که در پل وجود داشت این بود که قسمت میانی پل با چند بلوک شیشه ای ساخته شده بود که بر اساس گفته مامور انتظامات پل به دستور نیروی انتظامی برای جلو گیری از ترس بازدیدکنندگان شیشه ها مات و کدر شده بود!!!!!( خدا به داد پل شیشه ای جدید التاسیس اردبیل برسد) 

نکته جالب دیگه که در مجموعه پل معلق مشکین شهر توجه ام را جلب کرد. دکه کتاب فروشی مجموعه بود. دکه ای پر کتاب های کپی و کتاب های قدیمی مستعمل که حتی قیمت بعضی از آنها هنوز در حد 10 12 ریال بود. البته که فروشنده چند صفر بی ارزش به همه اعداد اضافه می کرد.

در مشکین شهر هم مثل بقیه شهر های استان اردبیل با مشکلی رانندگی ناهماهنگ با خودم برخوردم. و الان هم هر چه فکر می کنم نمی توانم با سرعت بالای 130 140 کیلومتر در یک خیابان فرعی خودم را هماهنگ کنم. یا اینکه چراغ راهنمایی فقط برای ماشین های عادی بود و تاکسی ها مستثنی بودند.

آب گرم در مشکین شهر به مجهز بودن آب گرم های سرعین نیست ولی مشکین شهر دارای چشمه های متعددی هست . بر خلاف سرعین که همه از آب گرم گاومیش گلی استفاده می کنند. تقریبا در مشکین شهر هر استخر چشمه خود را دارد و این چشمه ها از لحاظ معدنی نسبت به هم متفاوت هستند.

اقامت نیم روزی ما در شهر مشکین شهر آخرین توقف ما در استان اردبیل بود. با سومین گذر ما از کنارگذر اردیبل و قدم گذاشتن در جاده آستارا قسمت آخر سفر در اردبیل آغاز شد. زمان کم باعث شد از خود شهر اردبیل صرف نظر کنیم و حیران گردنه حیران شویم.

رانندگی در گردنه حیران یکی از لذت بخش ترین تجربه های رانندگی را برای من رقم زد. لذت بردن از مناظر طبیعی، عبور از منطقه صفر مرزی که باعث بکر ماندن طبیعت شده است. و همراهی نسیم خنک با بوی جنگل این فرصت را به ما می داد تا کمی فارغ از های و هوی دنیا با آرامش زمان را سپری کنیم.

نزدیک شدن به آستارا را با تغییر بو می شد فهمید. تغییر از بوی جنگل به بوی دریا. استراحت رانندگان فرصتی شد برای خانم های همراه برای گشت و گذار در بازار آستارا و بعد از آن اجبار کودکان برای ورود به دریا. 

با فرا رسیدن شب قید ساحل گیسوم را زدید و شب را در اسالم به صبح رساندیم. برنامه فردا گشت و گذار در جاده اسالم به خلخال و برگشتن به ساحل گیسوم بود.


+ حال نداشتم بقیه اش رو بنویسم. یه چند وقتی مونده تو پیش نویس ها. فعلا همین تا بعدش


مقصد بعدی خلخال بود.ولی قبل از آن مسیر کوهستانی زنجان به خلخال با پوشش های گیاهی متفاوت جاذبه ای است که نمی توان از آن به سادگی عبور کرد. زمان عبور ما از این جاده پر پیچ و خم و زیبا ساعات پایانی روز بود. که مجبور شدیم نیمه پایانی راه در در تاریکی شب طی کنیم.سختی رانندگی در چنین جاده ای با نسیم خنک و هوای عالی جاده بر تن آدم نمی ماند. پس از رسیدن به  خلخال خبری از کوفتگی و خستگی رانندگی نبود. شب را مهمان یکی از اهالی خلخال شدیم و تصمیم گیری برای فردا در شورای برادران. اهداف فردا دریاچه نئور و جنگل های اندیبل بود. جمام گرم و خواب راحت تمامی بخش این روز سفر ما بود.

جنگل های اندبیل با پوشش درختان بلوط درشمال شرق خلخال واقع است این جنگل در دامنه غربی کوهای تالش واقع شده است و تا شروع جنگل دارای جاده آسفالته می باشد. در همان ابتدای جنگل چندین آلاچیق برای استراحت و تفرج تهیه دیده اند و راه سنگلاخی هم برای نفوذ بیشتر در جنگل نیز وجود دارد. که عملا امکان ورود ماشین معمولی به آن وجود ندارد. اگر مسیرتان به خلخال افتاد حتما جنگل های اندبیل رو فراموش نکنید

هدف بعدی دریاچه نئور در مسیر خلخال اردبیل بود. دریاچه ای که از ذوب برف کوه های اطراف و چند چشمه تغذیه می شود. در سایت های معرفی جاذبه های گردشگری امکانات خوبی برای این دریاچه معرفی شده است. که در واقع هیچ خبری از امکانات در اطراف دریاچه نیست. جز چند الاچیق اجاره ای و چهار سرویس بهداشتی با روش سنتی بدون نیاز به شلنگ. نه خبری از فروشگاه است. نه غذا فروشی. نه غریق نجات. البته از نظر طبیعی تلفیق کوه و آب و دشت. به اضافه گله های گاو و اسب صحنه قشنگی را پدید آورده است. پس اگر قصد سفر به دریاچه نئور را دارید حتما با تجهیزات کامل تشریف ببرید. البته برای دوستان طبیعت گرد دریاچه نئور به عنوان ابتدای مسیر پیاده روی به سوباتان شناخته می شود. که البته ترجیح ما طی نکردن این مسیر بود.

آب سرچشمه ها آب تمیز و زلالی است که نوشیدن آن لذت مخصوص به خود را دارد. اما اگر از زباله های اطراف سر چشمه صرف نظر کنیم. دیدن پاهای یک فرد در حوضچه سرچشمه که واقعا آدم را از لذت نوشیدن آب منصرف خواهد کرد. لطفا در همه حال خود را جای دیگران هم بگذاریم.

در ادامه مسیر با گذشتن از جاده کنار گذر اردبیل به سمت سرعین حرکت کردیم. آخر هفته دلیل خوبی برای شلوغی خیابان ها اردبیل بود. و شاید رانندگی بد من باعث می شد که ماشین از چپ و راست و جلو و عقب ماشین سبقت بگیرد. ولی در کل امتحان خوبی برای تمدد اعصاب بود. سرعین تقریبا معروف ترین شهر گردشگری در استان اردبیل است. 

وجود چشمه آب گرم گاومیش گلی و معروف شدن آب گرم سرعین باعث شده که این شهر به یک شهر توریستی تمام عیار بدل شود. شهری کوچک ولی با جمعیت مسافر زیاد از هر جای ایران یا حتی کشور های همسایه و غیر همسایه.
از ورودی شهر مجموعه های آبگرم و در کنار اونا مشاغل مرتبط شروع می شود. و بعد از آن مجموعه های اقامتی هم اضافه می گردند. نکته جالب در سرعین شیوه جذب مشتری برای اقامتگاه ها بود. معمولا در بدو ورود به شهرهای توریستی افرادی را مشاهده می کنیم که برگه آ 4 چاپ شده ای با متن " سوئیت-منزل" در سدد جذب مشتری هستند. ولی در سرعین خبری از این افراد نیست. و حتی بنر هایی در سطح شهر نصب شده که فقط از بنگاه ها و مراکز مجاز اقدام به کرایه سوئیت و منزل نمائید. ولی در این بازار نباید از تبلیغات غافل شد. برای همین تبلیغات ایستاده کنار جاده جای خود را به تبلیغات موتوری و ماشینی داده است. یعنی فرد کرایه دهنده سوئیت با ماشین یا موتور همراه با ماشین شما حرکت کرده و در حین حرکت شما را پرزنت می کند. پس اگر به سرعین رفتید و در ترافیک دو ماشین که با سرعت کم جاده را بند آورده اند گیر کردید. اصلا تعجب نکنید.
نکته جالب دیگر شهر سرعین بلیط های تخفیفی مجموعه های آبگرم است. شما وارد هر مغازه یا هر جایی دیگر سرعین بشوید قادر خواهید بود که بلیط تخفیف دار مجموعه های آبگرم را تهیه کنید. حتی دستفروش هایی رو می بینید که فقط بلیط تخفیف مجموعه های آبگرم را می فروشند!!

از بین مجموعه های آبگرم. مجموعه سرباز گاویش گلی طبیعی ترین مجموعه آبگرم سرعین هست که به علت سرباز بودن استخرها در طول روز قابل استفاده نیست. در بین بقیه مجموعه ها مجموعه ایرانیان به تمیزی و مناسب بودن معروف است. که وجود سرسره و سونا و جکوزی و ماساژ و ما را هم به همین مجموعه کشاند. البته تمیزی در این مجموعه ها به این معنی نیست که گاها در استخر ها اجسام شناور دیده نشود.

برای صرف غذا در سرعین رستوران های متعدد با تعدد غذاهای سنتی و فرنگی وجود دارد. حتما آش دوغ رو امتحان کنید. و اگر دنبال کیفیت خوب با قیمت مناسب می گردید رستوران عدل مینایی گزینه خوبی برای شماست.

گشت و گذار ما در سرعین با صرف ناهار در رستوران مینایی پایان یافت مقصد بعدی مشکین شهر بود.


چند هفته ای بود که تو جمع خواهر برادری بحث یه مسافرت دسته جمعی بود. هر کسی یه پیشنهادی داشت. خودم با اینکه بیشتر تمایلم به عدم مسافرت بود ولی بازم دوست داشتم اگر قراراست مسافرت برویم مقصد مشهد باشد. ولی در نهایت تصمیم شد اردبیل.
یه دو سه روزی گشت و گذار تو اینترنت و صحبت با دوستان ایرانگرد نقشه سفر محیا شد و دوشنبه هفته قبل، صبح از خونه بیرون زدیم. صبحونه رو تو راه خوردیم تا اینکه نزدیک های اذان ظهر رسیدیم جمکران.

تو مسیر از قبل تعیین شده فقط قرار بود که در جمکران توقف کوتاهی داشته باشیم و در ادامه راه به زنجان برسیم. اقامه نماز ظهر و عصر و نماز های مستحبی مسجد و گذر زمان شکم های اطفال همراه را به صدا در آورد. با صحبت های بین برادری تصمیم بر این شد که وارد شهر قم شویم و ناهار را آنجا صرف کنیم. این زمانی بود که بایستی روابط خودم را نشون می دادم. سریع گوشی تلفنم را برداشتم و به دوستم که کارمند حرم حضرت معصومه است زنگ زدم. بنده خدا هم کلی خوشحال شد و گفت بیاید دفتر در خدمت باشیم. ما هم از خدا خواسته راه افتادیم به سمت حرم. بعد از پرس و جو، دفتر دوست گرامی را پیدا کردیم. موقع ورود بنده خدا که در انتظار دو سه نفر بود با دیدن 12 13 نفر کاملا شوکه شد. و به دادن آدرس یک رستوران خوب در حوالی حرم و مقداری نمک تبرکی بسنده کرد. هر چند بعد از رفتن بقیه بسته ویژه ای از بد و بیراه هم به بنده داد که چرا تعداد را همان اول کار نگفتم. زیارت حرم حضرت معصومه و بعد از آن صرف ناهار، کاری برای ماندن در قم باقی نمی گذاشت. پس به سمت زنجان حرکت کردیم. با طول کشیدن توقف کوتاه برنامه ریزی شده. مجبور شدیم شب را در سلطانیه در نزدیکی زنجان سر کنیم.
آدرس پرسیدن از دو کودک در خیابان های سلطانیه و برخورد با فارسی صحبت کردن با لهجه ترکی من رو به یاد دوران دانشجویی در همدان انداخت. البته تفاوت صحبت کردن زنجانی ها با همدانی ها از زمین تا آسمان است. ولی همان شباهت کم کافی بود تا مدتی برای همسفران با لهجه همدانی مخلوط با دیگر لهجه ها صحبت کنم.

سلطانیه به نظر شهر کوچکی می آمد که برای اقامت در چادر مناسب بود. طولی نکشید که چادر ها بر پا شد و خانم ها مشغول تهیه شام شدند. البته تهیه شام در کنار وظیفه اصلی خانم ها در سفر یعنی نق زدن انجام می شد.

طلوع آفتاب و خلوتی شهر بهترین موقع برای بازدید از گنبد سلطانیه بود. بزرگترین گنبد آجری جهان که از دوران ایلخانی به یادگار مانده است. البته این بنا در حال مرمت است و بودن داربست های فی در زیر گنبد از زیبایی آن کم کرده است. آنچه از ظاهر بنا و باقی مانده بناهای اطراف به نظر می رسد. گنبد سلطانیه در واقع امارتی حکومتی در وسط یک قلعه با برج و بارو بوده است. که بناها های اطراف تقریبا نابود شده اند. در بازدید از این بنا حتما بعد از بازدید از پایاب در زیر زمین. گنبد خانه در همکف و طبقه اول به طبقه دوم بروید. در طبقه دوم شما در قسمت بیرونی بنا قرار می گیرید که چشم انداز زیبایی در شهر سلطانیه و زمین های کشاورزی اطراف آن را به شما می دهد.حتما در بازدید به نقوش آجر ها دقت کنید که بعد از گذشت سالها هنوز زیبایی بخش دیوار های این بنا هست.

چشمه شاه بلاغی دومین جایی بود که در سلطانیه نظر ما رو به خودش جلب کرد. چشمه شاه بلاغی در راه اسدآباد زنجان واقع شده و دارای آب سرد و فراوانی هست. که در اطراف آن با درخت کاری و پارک سازی فضای خوبی برای گذران اوقات فراهم کرده است. یکی از استخر های این مجموعه پر از ماهی قرمز کوچک و بزرگ است که می توان لذت غذا دادن به ماهی ها را برای شما مهیا کند. البته به یاد داشته باشید که هیچ وقت ماهی های قرمز نوروزی خود را در مکان های طبیعی رها نکنید. این ماهی به علت نداشتن دشمن طبیعی در آبگیرها به سرعت تکثیر خواهند شد. و مثل آفت به جان ایستم آبگیر خواهند افتاد.

سلطانیه مکان های تاریخی و دیدنی دیگری هم داشت که کمبود وقت باعث شد از آنها صرف نظر کرده به سمت زنجان حرکت کنیم.

نمی شود زنجان رفت و سراغ بازار و چاقوی زنجان نرفت. البته شروع سیر نزولی آفتاب و قار و قور شکم ما رو به سمت کبابی ها زنجان نیز روانه کرد. یک کبابی کوچک در حاشیه بازار، که با دیدن 12 13 نفر آدم گرسنه گل از گلش شکفت، با جا به جا کردن میز و صندلی و دک کردن دو تا از دوستانش، ما را توی کبابی جا داد. و بعد از آن سیخ های کباب بودند که از یک طرف اشکشان آتش را وقیح تر و از طرف دیگر بویشان شکممان را جریح تر می کرد. بعد از صرف ناهار باز هم وارد بازار سنتی زنجان شدیم، بازاری شبیه بقیه بازار های سنتی. سقف های گنبدی شکل آجری، مغازه هایی تقریبا هم اندازه و هم شکل و خنکای هر بنای قدیمی دیگر. این بار ورود ما به راسته میوه فروش ها بود. که بوی نم خاک به بقیه خصوصیاتی که گفتم اضافه می شد. میوه های تازه و در انواع مختلف جلوی هر دکانی چشم نوازی می کرد. در حدی که میخواستی فقط بایستی و نگاهشان کنی.

در کنار این راستا راهرو دیگری بود که آنجا راستای سیرابی شیردون فروش ها بود. مغازه هایی با یخچال یا سینی های بزرگ جلوی مغازه که پر شده بود از زبان و قلم گاو، مغز گوسفند و شش و شیردون هر دو. که توصیف دقیق آن را فاکتور می گیرم و از مراحل شستشو و غیره که در همان بازار انجام می شد و جزئیات دیگر صرف نظر می کنم. و تصورش بماند برای ذهن پویا و خلاق خودتان

ادامه دارد


یه ضرب المثل هست که میگه " از ترس اعدام خودکشی کرد". این ضرب المثل شده حال من تو این روزا. شدم شبیه یه آدمی که توی هوای سرد پائیزی تو یه خیابون شلوغ قدم میزنه. دورش هم پره از آدم هایی که از سرمای هوا سرشون کشیدن تو گریان و بی توجه به بقیه فقط کف پیاده رو نگاه می کنن. تو همین حال دو تا آدم گردن کلفت با لباس ها مشکلی کنارش ظاهر میشن و آروم بهش میگن " لطفا با ما تشریف بیارید". تقلی و سر و صدای اون آدم کاری از پیش نمی بره جز اینکه برای چند لحظه جمعیت سیال پیاده رو می ایستند و به برده شدن اون فرد با ماشین سیاه نگاه می کنند.

حال من حال شبیه اون فرد نیست ولی نزدیکه و نزدیک تر میشه وقتی فرد رو میندازن تو یه سلولی که سقف گنبدی شکل بلندش فقط با یه لامپ 100 روشن شده. و تنها پنجره اش اونقدر کوچیکه هوای تازه بیرون به سختی میتونه بیاد داخل. و الان بیش تر یک ساله که هر روز صبح که باریکه های تور از پنجره به دیوار سلول می تابه انتظار میکشه در سلولش باز بشه و بگن چوبه دار منتظرته ولی ته دلش هم امید داره که چند نفر بیان و ازش عذرخواهی کنن که این مدت به هیچ دلیلی تو این سلول نگهش داشتند.


اللهم فک کل اسیر


برای شرکت تو این پویش قصدی نداشتم. شاید اگر یکی دو سال پیش بود طومار بلندی از خدمات رو می نوشتم، ولی الان با فاصله گرفتن از فضای وبلاگ نویسی دلیلی برای اینکار نمی دیدم تا اینکه دیروز آقای صفایی نژاد خبر دادن که مدیر بلاگ خواهان مذاکرات رو در رو شده برای همین من هم یک سری درخواست لیست می کنم.

1- ایجاد امکان دنبال کردن وبلاگ ها و هم چنین نمایش نظرات پاسخ داده شده یک نقطه قوت بیان در این چند سال بود. که من کلی از این دیدن این امکانات ذوق کردم. در راستای همین امکانات اگر قابلیت صدا زدن افراد در نظرات به وجود بیاید، شبکه اجتماعی بیان قوتی بیش از پیش حواهد گرفت.


2- ایجاد هشتک در بلاگ: وجود هشتگ برای پیگیری موضوعی خاص در بلاگ بشیار مفیده ولی خوبه که محدودیت هم داشته باشه که پست های بلاگ نشه تلی از هشتک ها. این امکان در توسعه کلمات کلیدی وبلاگ ها قابل دسترسی هست.

3- چون من از بلاگ به عنوان رسانه نوشتاری استفاده می کنم تا الان مشکلی با فضای اختصاصی بیان نداشتم.


4- وجود برنامه بلاگ تحت سیستم عامل اندروید می تونه قابلیت جذابی باشه. و شاید در رونق بلاگ هم موثر باشد. به هر حال گوشی های هوشمند قسمتی از زندگی افراد شده است. و اگر بیان بتواند مستقل از مرورگر ها به صورت مستقیم با مخاطبان خود در ارتباط باشد خیلی بهتر است.


5- بازتر کردن دست اعضای بلاگ در تغییرات ظاهری وبلاگ. ما همچنان منتظریم که آینده بلاگ سر برسه که " امکان تغییر و شخصی سازی آسانتر قالب‌ها (همراه امکان جابجایی جعبه‌ها) فراهم " بشه ( متن رنگی رو می تونید تو قسمت ویرایش قالب ببینید)، اینها به کنار ما الان در انتخاب فونت هم دستانی بسته داریم.


امیدوارم مواردی که ذکر کردم در جلسه بلاگی ها با بیانی ها مفید باشه


معمولا وقت هایی که تو بلاگ چیزی نمی نویسم و دست و دلم به انتشار پست نمیره، وقایع اطراف فوتبال تنها موضوعی هست که باعث میشه بیام و کمی کی برد فرسایی کنم. (ورژن جدید قلم فرسایی)


الان حس بچه ای دارم که یه بابا داشته که پشتش به این بابا گرم بوده، و هر اتفاقی که می افتاده یه نگاه به باباش می کرده ادامه میداده. به طور حتم این بابا نمی تونسته یه بابای معمولی بوده باشه. حتما تو شرایط سختی که اصلا این بچه انتظارش رو نداشته یه کارهایی که کرده که این بچه دیگه تو همه حال منتظر اقدام دور از انتظار باباشه.

ولی یهو باباهه میره. به بچه هه خبر میدن که دیگه بابا نداری. ولی بچه هه یه پوزخند میزنه و میگه چرت و پرت نگید بابام این همه تو شرایط سخت کنارم بوده حالا بذاره بره. تا خود بابام نگه من قبول ندارم. اصلا هر چی بابام بگه. 

باباهه هم تو این چند وقت با ایما و اشاره میگفته که میخوام برم. ولی بچه دلش خوش به اقدام دور انتظار باباش برای مونده. ولی در آخر باباهه هم گفت دیگه باید بره

بچه نمیخواد قبول کنه روزایی بی بابایی رو.
بچه دوست نداره الان طعنه بچه هایی همسایه رو بشنوه که کجاست اون بابایی که پزش رو به ما می دادی.


ولی آخرش متشکریم برانکو، نه برای اونکه تو روزایی که ته جدول بودیم و امید نداشتیم حرف از قهرمانی زدی، نه برای اینکه سه فصل قهرمان لیگ شدیم اونم نه قهرمانی که معمولی، قهرمانی دلچسب، نه برای رسیدن به فینال آسیا، نه برای کلکسیون جام ها، فقط برای حال خوبی که تو مدت حضورت تو پرسپولیس به ما دادی.


+ ما تو روزای اسف بار مربیگری درخشان پرسپولیسی بودیم، ما تو روزایی که رقیبمون با هر ترفندی که بود جولان می داد پرسپولیسی بودیم. الان هم چه با برانکو چه بی برانکو پرسپولیسی هستیم.


سلام به همه اهل وبلاگ و بقیه

خیلی وقته که دست به قلم نشدم و چیزی در بلاگ ننگاشتم. امروز صبح قصد داشتم از خاطرات خودم در این چند وقت که تب ت بالا گرفته بود رو بنویسم. ولی دیدم انگار تب کرونا خیلی بیشتر بالا گرفته است.

جا داره همینجا به امت همیشه در صحنه و کاسبان بدبختی مردم به صورت جداگانه خدا قوت بگویم خدا قوت.خداقوت

به جان خودم کرونا غولی نیست که ازش بترسیم اگر خودمون کمر همت ببندیم و منتظر دیگران نباشیم می تونیم خیلی راحت از پیچ تاریخی ( آی: خنده موذیانه ) گذر کنیم.

 

من در حد توانم در مورد ویروس کرونا تحقیق کردم و دانستم اگر قرار باشه با کرونا دچار نسل کشی شویم همان اوایل پائیز با آنفولانزا نسل آریایی از بین رفته بود. با همه این اوصاف شما رو دعوت می کنم از پست حریر بانو دیدن کنید اینجا

 

بعد از خوندن پست حریر پی نوشت های منم رو بخونید:

 

پ.ن.1: توکل به خدا هیچ وقت از مسئولیت ما کم نمی کنه، شما نمی تونی چشمات رو ببندی و توکل کنی به خدا بری وسط اتوبان. قضیه کرونا هم مثل همینه شما توکلت رو از دست نده، برای سلامتی همه هم دعا بکن ولی بهداشت فردی و نکات ایمنی هم رعایت کن.

 

پ.ن.2: به خدا این ویروس کرونا اصلا ترس نداره. اون آنفولانزا که تو پائیز همه گیر شد خیلی کشنده تر از این ویروس بوده. اینکه تو جهان این همه سر وصدا هم به پا شده به خاطر اینه که این عضو جدید از خانواده سرما خوردگی و آنفولانزا رو تا الان نشناخته بودن. تازه باهاش آشنا شدن ذوق زده شدن. پس الکی زندگی خودت و دیگران رو مختل نکن.

 

پ.ن.3: ماسک برای افرادی هست که احتمال میدن ناقل ویروس هستن نه شمایی که سالمی. الکی پول تو جیب کاسبان بدبختی مردم نریزید

 

پ.ن.4: آهای تویی که تو این شرایط که مردم ترسیدن و دنبال یه راه علاج می گردن فرصت رو برای کاسبی خودت عالی دیدی و دولا پهنا با مردم حساب می کنی خیلی عوضی هستی

پ.ن.5: نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم


مقدمه

تقریبا اواخر تابستان بود که از شدت تقابل با جریان حاکم بر شهر شروع به مشاوره دادن به یکی از نامزدهای انتخابات مجلس کردم. نه اینکه فکر کنید من چقدر آدم خفنی هستم که به نامزد انتخاباتی مشاوره می دهم، نه . فقط در حیطه کاری خودم یعنی فضای مجازی و رسانه نکاتی را با واسطه به گوش نامزد مذکور می رساندم. این فعالیت چنان ادامه داشت که ناگهان خودم را وسط ستاد رسانه آن نامزد یافتم. 

من که همیشه از دور فقط در حد اینکه گرمای ت را حس کنم دستی بر آتش ت داشتم یهو افتادم وسط جمع. این وسط جمع افتادن هم باعث شد رابطه ام با خیلی از افراد که فقط در حد آشنایی بود بسیار گرم تر بشود. آنهم افرادی با روحیه انقلابی

 

بخش اول

بعد از انتخابات با شیوع کرونا (یا به صورت علمی تر کوید19) خیالم راحت بود که مدتی خود قرطینگی می کنم و در این مدت علاوه بر سر و سامان دادن به کارهای نماینده منتخب مردم ( بله نامزد ما نماینده منتخب شده) می توانم به مطالعه و یادگیری بپردازم ولی ای دل غافل

با یک پیشنهاد برای ضد عفونی مسجد و هیئت افتادم وسط تیم عملیات ضد عفونی ستاد مردمی مبارزه با کرونا (شما بخوانید مسئول تیم عملیات)

در ادامه سعی می کنم خاطرات یک نیرو تقریبا جهادی وسط ستاد مردمی مبارزه با کرونا را بنویسم.

 

کو ماسک

در روزهای که کم کم تب کرونا بالا می گرفت. وسایل بهداشتی حکم کیمیا داشت. تمام داروخانه ها با خطی درشت نوشته بودند " ماسک و مواد ضدعفونی نداریم "!!!!!

مردم هم در مقابل کرونا دو رویکرد کاملا متفاوت را در پیش گرفته بودند یک سری آنقدر غرق ضد عفونی و خود مریض پنداری بودند که با یک سرفه وصیت خود را می نوشتند. و در مقابل عده ای کرونا رو اصلا عددی به حساب نمی آوردند. در مورد اینکه مسئولان شهری در کدام دسته جا می گرفتند سکوت می کنم.

شیخ جواد است با مدرک دکتری که استاد دانشگاه نیز هست. همسر ایشان هم جز کادر درمانی بیمارستان شهر هستند. شیخ جواد وقتی می بیند که وضعیت شهر به این منوال است و کسی حرکتی نمی کند. و از طرفی با اطلاعاتی که از همسر خود دریافت می کرد از وضع وخیم شیوع بیماری مطلع بود. به پا خاست. به قول شاعر " من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه بر خواهند خواست"

شیخ با یکی از کارخانه های دوزندگی شهر صحبت کرد که بعد از ضد عفونی و رعایت کامل مسائل بهداشتی به تولید ماسک بپردازد. بعد از آن تائیده ماسک تولیدی را از وزرات بهداشت گرفت. آنهم ماسک پارچه ای با لایه کربنی که قابلیت شست و شو دارد و تا یک ماه قابل استفاده است.
تولید ماسک شروع شد. بسته بندی آن توسط اعضایی که یکی یکی به ستاد مردمی مبارزه با کرونا پیوسته بودند انجام شد. و قرار شد هر روزه در چند نقطه شهر این ماسک  ها توزیع شود.
دیگر در شهر ماسک موجود بود. ولی همچنان داروخانه ها با خطی درشت نوشته بودند " ماسک و مواد ضد عفونی نداریم"


ادامه دارد به شرط حیات و حال نوشتن


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آسانسور هدف پژوهان تبریز ورلکوک ایرانی مکتبِ هستی baspoi Claudia salemito رامبو مجله تفریحی و سرگرمی | مجله اینترنتی خرید و فروش قارچهای میکروسکوپی، قارچ-ریشه، اندوفیت، خوراکی و دارویی.